loading...
جام داستان
عادل جلال احمدي بازدید : 19 شنبه 15 شهریور 1393 نظرات (1)

سلام.به اين وبلاگ خوش اومدين. اين وبلاگ بيشتر در مورد داستانه ولي كم كم چيزاي ديگه ام اضافه ميشه اميددوارم از وبلاگ لذت ببريد.

براي اينكه منو بيشتر بشناسين به jamdastan.rozblog/profile مراجعه كنين.

عادل جلال احمدي بازدید : 30 یکشنبه 25 خرداد 1393 نظرات (1)

نامه كودك به خدا

کودکی به مامانش گفت: من واسه تولدم دوچرخه می‌خوام. بابی پسر خیلی شری بود. همیشه اذیت می کرد. مامانش بهش گفت: آیا حقته که این دوچرخه رو واسه تولدت بگیریم؟ بابی گفت: آره

مامانش بهش گفت، برو تو اتاق خودت و یه نامه برای خدا بنویس و ازش بخواه به خاطر کارای خوبی که انجام دادی بهت یه دوچرخه بده

نامه شماره یک

سلام خدای عزیز

اسم من بابیه. من یک پسر خیلی خوبیم و حالا ازت می خوام که یه دوچرخه بهم بدی.

دوستدار تو - بابی

بابی کمی فکر کرد و دید که این نامه چون دروغه، کارساز نیست و دوچرخه ای گیرش نمیاد. برای همین نامه رو پاره کرد.

نامه شماره دو:

سلام خدا

اسم من بابیه و من همیشه سعی کردم که پسر خوبی باشم. لطفاً واسه تولدم یه دوچرخه بهم بده.

بابی

اما بابی یه کمی فکر کرد و دید که این نامه هم جواب نمی ده واسه همین پاره اش کرد.

نامه شماره سه:

سلام خدا

اسم من بابیه. درسته که من بچه خوبی نبودم ولی اگه واسه تولدم یه دوچرخه بهم بدی قول می دم که بچه خوبی باشم.

بابی

بابی کمی فکر کرد و با خودش گفت که شاید این نامه هم جواب نده. واسه همین پاره اش کرد. تو فکر فرو رفت. رفت به مامانش گفت که می خوام برم کلیسا. مامانش دید که کلکش کار ساز بوده، بهش گفت : خوب برو ولی قبل از شام خونه باش.

بابی رفت کلیسا. یه کمی نشست وقتی دید هیچ کسی اونجا نیست، پرید و مجسمه مریم مقدس رو دزدید و از کلیسا فرار کرد.

بعدش مستقیم رفت تو اتاقش و نامه جدیدش رو نوشت .

نامه شماره چهار:

سلام خدا

مامانت پیش منه ! اگه می خواهیش واسه تولدم یه دوچرخه بهم بده.

بابی

عادل جلال احمدي بازدید : 15 چهارشنبه 14 خرداد 1393 نظرات (0)

معجزه

سارا هشت ساله بود که از صحبت پدر و مادرش فهمید که برادر کوچکش سخت مریض است و پولی هم برای مداوای او ندارند. پدر به تازگی کارش را از دست داده بود و نمی‌توانست هزینه‌ی جراحی پرخرج برادرش را بپردازد. سارا شنید که پدر به آهستگی به مادر گفت: فقط معجزه می‌تواند پسرمان را نجات دهد.

سارا با ناراحتی به اتاقش رفت و از زیر تخت قلک کوچکش را درآورد، قلک را شکست . سکه‌ها را روی تخت ریخت و آن‌ها را شمرد، فقط پنج دلار بود. سپس به آهستگی از در عقب خارج شد چند کوچه بالاتر به داروخانه رفت. جلوی پیشخوان انتظار کشید تا داروساز به او توجه کند ولی داروساز سرش به مشتریان گرم بود. بالاخره سارا حوصله‌اش سر رفت و سکه‌ها را محکم روی پیشخوان ریخت.

داروساز با تعجب پرسید: چی می‌خواهی عزیزم؟
دخترک توضیح داد که برادر کوچکش چیزی تو سرش رفته و بابام میگه که فقط معجزه می‌تونه او را نجات دهد. من هم می‌خواهم معجزه بخرم، قیمتش چقدر است؟
داروساز گفت: متاسفم دختر جان ولی ما این‌جا معجزه نمی‌فروشیم.
چشمان دخترک پر از اشک شد و گفت: شما رو به خدا برادرم خیلی مریضه و بابام پول نداره و این همه‌ی پول منه. من از کجا می‌تونم معجزه بخرم؟

مردی که در گوشه ایستاده بود و لباس تمیز و مرتبی داشت از دخترک پرسید: چقدر پول داری؟
دخترک پول‌‌ها را کف دستش ریخت و به مرد نشان داد.
مرد لبخندی زد و گفت: آه چه جالب! فکر کنم این پول برای خرید معجزه کافی باشد. سپس به آرامی دست او را گرفت و گفت: من می‌خواهم برادر و والدینت را ببینم، فکر کنم معجزه برادرت پیش من باشه. آن مرد دکتر آرمسترانگ فوق تخصص مغز و اعصاب در شیکاگو بود...

فردای آن روز عمل جراحی روی مغز پسرک با موفقیت انجام شد و او از مرگ نجات یافت. پس از جراحی پدر نزد دکتر رفت و گفت: از شما متشکرم، نجات پسرم یک معجزه واقعی بود، می‌خواهم بدانم بابت هزینه عمل جراحی چقدر باید پرداخت کنم؟
دکتر لبخندی زد و گفت: فقط پنج دلار!

عادل جلال احمدي بازدید : 16 چهارشنبه 14 خرداد 1393 نظرات (0)

 

حـــکـــــمــــت!

روزی عارف پیری با مریدانش از کنار قصر پادشاه گذر می کرد.
شاه که در ایوان کاخش مشغول به تماشا بود، او را دید و بسرعت به نگهبانانش دستور داد تا استاد پیر را به قصر آورند.
عارف به حضور شاه شرفیاب شد.
شاه ضمن تشکر از او خواست که نکته ای آموزنده به شاهزاده جوان بیاموزد مگر در آینده او تاثیر گذار شود.
استاد دستش را به داخل کیسه فرو برد و سه عروسک از آن بیرون آورد و به شاهزاده عرضه نمود و گفت: «بیا اینان دوستان تو هستند، اوقاتت را با آنها سپری کن.»
شاهزاده با تمسخر گفت: « من که دختر نیستم با عروسک بازی کنم!»
عارف اولین عروسک را برداشته و تکه نخی را از یکی از گوشهای آن عبور داد که بلافاصله از گوش دیگر خارج شد.
سپس دومین عروسک را برداشته و اینبار تکه نخ از گوش عروسک داخل و از دهانش خارج شد.
او سومین عروسک را امتحان نمود:
تکه نخ در حالی که در گوش عروسک پیش میرفت، از هیچیک از دو عضو یادشده خارج نشدۀ.

استاد بلافاصله گفت : « جناب شاهزاده، اینان همگی دوستانت هستند، اولی که اصلا به حرفهایت توجهی نداشته، دومی هرسخنی را که از تو شنیده، همه جا بازگو خواهد کرد و سومی دوستی است که همواره بر آنچه شنیده لب فرو بسته.»

شاهزاده فریاد شادی سر داده و گفت:« پس بهترین دوستم همین نوع سومی است و منهم او را مشاور امورات کشورداری خواهم نمود.»

عارف پاسخ داد : « نه!»
بلافاصله عروسک چهارم را از کیسه خارج نمود و آنرا به شاهزاده داد و گفت:«اين دوستي است كه باید بدنبالش بگردی.»

شاهزاده تکه نخ را بر گرفت و امتحان نمود:.
با تعجب دید که نخ همانند عروسک اول از گوش دیگر این عروسک نیز خارج شد، گفت : « استاد اینکه نشد!»

» .«حال مجددا امتحان کن :  عارف پیر پاسخ داد
برای بار دوم تکه نخ از دهان عروسک خارج شد..
شاهزاده برای بار سوم نیز امتحان کرد و تکه نخ در داخل عروسک باقیماند.
استاد رو به شاهزاده کرد و گفت: « شخصی شایسته دوستی و مشورت توست که بداند کی حرف بزند، چه موقع به حرفهایت توجهی نکند و کی ساکت بماند.»

عادل جلال احمدي بازدید : 21 چهارشنبه 14 خرداد 1393 نظرات (0)

وقتی خیلی کوچک بودم اولین خانواده ای که در محلمان تلفن خرید ما بودیم .هنوز جعبه ی قدیمی و گوشی سیاه و براق تلفن که به دیوار وصل شده بود به خوبی در خاطرم مانده.قد من کوتاه بود و دستم به تلفن نمی رسید ولی هر وقت که مادرم با تلفن حرف میزد می ایستادم و گوش می کردم و لذت می بردم.

بعد از مدتی کشف کردم که موجودی عجیب در این جعبه ی جادویی زندگی می کند که همه چیزرا می داند.اسم این موجود :«اطلاعات لطفاً»بود و به همه سوال ها پاسخ می داد . ساعت درست را می دانست و شماره تلفن هر کسی را به سرعت پیدا می کرد. بار اولی که با این موجود عجیب رابطه بر قرار کردم روزی بود که مادرم به دیدن همسایه مان رفته بود.  رفته بودم در زیر زمین و با وسایل نجاری پدرم بازی می کردم که با چکش کوبیدم روی انگشتم

دستم خیلی درد گرفته بود. ولی انگار گریه کردن فایده ای نداشت ؛ چون کسی در خانه نبود که دلداریم بدهد .انگشتم را کرده بودم در دهانم و همین طور می مکیدمش و دور خانه راه می رفتم. تا اینکه به پله رسیدم و چشمم به تلفن افتاد ! فوری رفتم و یک چهار پایه آوردم و رفتم روش ایستادم .تلفن را برداشتم و در دهنی تلفن که روی جعبه بالیی سرم بود گفتم اطلاعات لطفاً. صدای وصل شدن آمد و بعد صدایی واضح و آرام  در گوشم گفت :اطلاعات. گفتم : انگشتم درد گرفته ..... حالا يكي بودكه حرف هایم را بشنود ،اشکهایم سرازیر شد،پرسید : مامانت خانه نیست؟ گفتم که هیچکس در خانه نیست .... پرسید : خونریزی داری؟ جواب دادم :نه ، با چکش کوبیدم روی انگشتم و حالا خیلی درد دارم. پرسید:دستت به جایخی می رسد؟..گفتم که می توانم درش را باز کنم.صدا گفت : برو و یک تکه یخ بردار و روی انگشتت نگه دار.

یک روز دیگر به اطلاعات لطفا زنگ زدم و صدایی که دیگر برایم غریبه نبود گفت : اطلاعات.   پرسیدم تعمیر را چطور می نویسند؟ و او جوابم را داد. بعد از آن برای همه ی سوال هایم با اطلاعات لطفا تماس می گرفتم .سوال های جغرافی ام را از او می پرسیدم و او بود که به من گفت که آمازون کجاست... سوال های ریاضی و علوم من را هم بلد بود جواب بدهد.او به من گفت که باید به قناریم که تازه از پارک گرفته بودم دانه بدهم. روزی که قناریم مرد با اطلاعات لطفا تماس گرفتم و داستان غم انگیزش را برایش تعریف کردم ، او در سکوت به من گوش کرد و بعد حرف هایی را زد که عموماً بزرگ تر ها برای دلداری از بچه ها می گویند. ولی من راضی نشدم .پرسیدم:چرا پرنده های زیبا که خیلی هم قشنگ آواز می خوانند و خانه ها را پر از شادی می کنند عاقبتشان اینست که به یک مشت پر در گوشه ی قفس تبدیل میشوند؟ فکر می کنم عمق درد و احساس مرا فهمید ، چون که گفت:عزیزم همیشه به خاطر داشته باش که دنیای دیگری هم هست که می شود در آن آواز خواند و من حس کردم که حالم بهتر شد .

وقتی که نه ساله شدم از آن شهر کوچک رفتیم......... دلم خیلی برای دوستم تنگ شد.  اطلاعات لطفا متعلق به آن جعبه ی چوبی قدیمی بر روی دیوار بود و من حتی به فکرم نمی رسید که تلفن زیبای خانه جدیدمان را امتحان کنم.وقتی بزرگتر و بزرگ تر میشدم ،خاطرات بچگیم را همیشه دوره می کردم .در لحظاتی از عمرم که با شک و دودلی و هراس در گیر میشدم ، یادم می آمد که در بچگی ام چقدر احساس امنیت می کردم .احساس می کردم که اطلاعات لطفاً چقدر مهربان و صبور بود که وقت و نیرویش را صرف یک پسر بچه می کرد.

سالها بعد وقتی شهرم را برای رفتن به دانشگاه ترک می کردم  ،هواپیمایمان در وسط راه جایی نزدیک به شهر من توقف کرد . ناخود آگاه تلفن را برداشتم و به شهر کوچکمان تلفن کردم:اطلاعات لطفا! صدای واضح و آرامی که به خوبی میشناختمش ،پاسخ داد : اطلاعات.   ناخودآگاه گفتم میشود بگویید تعمیر را چگونه می نویسند؟

سکوتی طولانی حاکم شد و بعد صدای آرامش را شنیدم که میگفت : فکر میکنم که تا حالا انگشتت باید خوب شده باشد . خندیدم و گفتم :پس خودت هستی ، می دانی آن روزها چقدر برایم مهم بودی ؟ گفت : تو هم می دانی چقدر تماسهایت برایم مهم بود ؟ هیچوقت بچه ای نداشتم و همیشه منتظر تماس هایت بودم.  به او گوفتم که در این مدت چقدر به فکرش بوده ام . پرسیدم : آیا می توانم هر بار که به اینجا می آیم با او تماس بگیرم ؟

گفت لطفا این کار را بکن ، بگو می خواهم با ماری صحبت کنم .   سه ماه بعد من دوباره به  آن شهر رفتم ...

 

یک صدای نا آشنا پاسخ داد : اطلاعات.   گفتم می خواه با ماری صحبت کنم

پرسید : دوستش هستید؟ گفتم بله ؛ یک دوست بسیار قدیمی .گفت: متأسفم ،ماری مدتی نیمه وقت کار می کرد چون سخت بیمار بود و متأسفانه یک ماه پیش در گذشت.

قبل از اینکه بتوانم حرفی بزنم گفت : صبر کنید،ماری برای شما پیغامی گذاشته ، یادداشتش کرد که اگر شما زنگ زدید برایتان بخوانمش... صدای خش خش کاغذی آمد و بعد آن صدای نا آشنا خواند :

به او بگو که دنیای دیگری هم هست که می توان در آن آواز خواند ......

 

عادل جلال احمدي بازدید : 11 چهارشنبه 14 خرداد 1393 نظرات (0)

يک مورچه در پي جمع کردن دانه هاي جو از راهي مي گذشت و نزديک کندوي عسل رسيد از بوي عسل دهانش آب افتاد ولي کندو بر بالاي سنگي قرار داشت و هر چه سعي کرد از ديواره سنگي بالا رود و به کندو برسد نشد. دست و پايش ليز مي خورد و مي افتاد.
هوس عسل او را به صدا درآورد و فرياد زد : «اي مردم ، من عسل مي خواهم ، اگر يک جوانمرد پيدا شود و مرا به کندوي عسل برساند يک «جو» به او پاداش مي دهم.»
يک مورچه بالدار در هوا پرواز مي کرد. صداي مورچه را شنيد و به او گفت:«نبادا بروي ها... کندو خيلي خطر دارد!»

مورچه گفت:«بي خيالش باش، من مي دانم که چه بايد کرد.»
بالدار گفت:«آنجا نيش زنبور است.»
مورچه گفت:«من از زنبور نمي ترسم ، من عسل مي خواهم.»
بالدار گفت : «عسل چسبناک است ، دست و پايت گير مي کند.»
مورچه گفت : «اگر دست و پاگير مي کرد هيچ کس عسل نمي خورد.»
بالدار گفت:«خودت مي داني، ولي بيا و از من بشنو و از اين هوس دست بردار، من بالدارم ، سالدارم و تجربه دارم ، به کندو رفتن برايت گران تمام مي شود و ممکن است خودت را به دردسر بيندازي.»
مورچه گفت:«اگر مي تواني مزدت را بگير و مرا برسان، اگر هم نمي تواني جوش زيادي نزن. من بزرگتر لازم ندارم و از کسي که نصيحت مي کند خوشم نمي آيد.»
بالدار گفت:«ممکن است کسي پيدا شود و ترا برساند ولي من صلاح نمي دانم و در کاري که عاقبتش خوب نيست کمک نمي کنم.»
مورچه گفت:«پس بيهوده خودت را خسته نکن. من امروز به هر قيمتي شده به کندو خواهم رفت.»
بالدار رفت و مورچه دوباره داد کشيد:«يک جوانمرد مي خواهم که مرا به کندو برساند و يک جو پاداش بگيرد.»
مگسي سر رسيد و گفت:«بيچاره مورچه، عسل مي خواهي و حق داري، من تو را به آرزويت مي رسانم.»
مورچه گفت:«بارک الله، خدا عمرت بدهد. تو را مي گويند : « حيوان خيرخواه !»
مگس مورچه را از زمين بلند کرد و او را دم کندو گذاشت و رفت.
مورچه خيلي خوشحال شد و گفت : «به به، چه سعادتي، چه کندويي، چه بويي، چه عسلي، چه مزه يي، خوشبختي از اين بالاتر نمي شود، چقدر مورچه ها بدبختند که جو و گندم جمع مي کنند و هيچ وقت به کندوي عسل نمي آيند.»
مورچه قدري از اينجا و آنجا عسل را چشيد و هي پيش رفت تا رسيد به ميان حوضچه عسل، و يک وقت ديد که دست و پايش به عسل چسبيده و ديگر نمي تواند از جايش حرکت کند.

مور را چون با عسل افتاد کار
                 دست و پايش در عسل شد استوار

از تپيدن سست شد پيوند او
                 دست و پا زد، سخت تر شد بند او

هرچه براي نجات خود کوشش کرد نتيجه نداشت . آن وقت فرياد زد:«عجب گيري افتادم، بدبختي از اين بدتر نمي شود، اي مردم، مرا نجات بدهيد. اگر يک جوانمرد پيدا شود و مرا از اين کندو بيرون ببرد دو جو به او پاداش مي دهم.»

عادل جلال احمدي بازدید : 15 سه شنبه 13 خرداد 1393 نظرات (0)

 

سالها پیش , در کشور آلمان , زن و شوهری زندگی می کردند.آنها هیچ گاه صاحب فرزندی نمی شدند .یک روز که برای تفریح به اتفاق هم از شهر خارج شده و به جنگل رفته بودند ، ببر کوچکی در جنگل ، نظر آنها را به خود جلب کرد .مرد معتقد بود : نباید به آن بچه ببر نزدیک شد .به نظر او ببرمادر جایی در همان حوالی فرزندش را زیر نظر داشت .پس اگر احساس خطر می کرد به هر دوی آنها حمله می کرد و صدمه می زد .اما زن انگار هیچ یک از جملات همسرش را نمی شنید .خیلی سریع به سمت ببر رفت و بچه ببر را زیر پالتوی خود به آغوش کشید ، دست همسرش را گرفت و گفت : عجله کن ! ما باید همین الآن سوار اتوموبیلمان شویم و از اینجا برویم.آنها به آپارتمان خود باز گشتند و به این ترتيب ببر کوچک عضوی از ا عضای این خانواده ی کوچک شد و آن دو با یک دنیا عشق و علاقه به ببر رسیدگی می کردند. سالها از پی هم گذشت و ببر کوچک در سایه ی مراقبت و محبت های آن زن و شوهر حالا تبدیل به ببر بالغی شده بود که با آن خانواده بسیار مانوس بود .در گذر ایام , مرد درگذشت و ...
مدت زمان کوتاهی پس از این اتفاق ، دعوتنامه ی کاری برای یک ماموریت شش ماهه در مجارستان به دست آن خانم رسید .زن ، با همه دلبستگی بی اندازه ای که به ببری داشت که مانند فرزند خود با او مانوس شده بود ، ناچار شده بود شش ماه کشور را ترک کند و از دلبستگی اش دور شود.پس تصمیم گرفت ببر را برای این مدت به باغ وحش بسپارد.

در این مورد با مسوولان باغ وحش صحبت کرد و با تقبل کل هزینه های شش ماهه ، ببر را با یک دنیا دلتنگی به باغ وحش سپرد و کارتی از مسوولان باغ وحش دریافت کرد تا هر زمان که مایل بود ، بدون ممانعت و بدون اخذ بلیت به دیدار ببرش بیاید .دوری از ببر،برایش بسیار دشوار بود.روزهای آخر قبل از مسافرت ، مرتب به دیدار ببرش می رفت و ساعت ها کنارش می ماند و از دلتنگی اش با ببر حرف می زد.سر انجام زمان سفر فرا رسید و زن با یک دنیا غم دوری , با ببرش وداع کرد.
     بعد از شش ماه که ماموریت به پایان رسید , وقتی زن , بی تاب و بی قرار به سرعت خودش را به باغ وحش رساند , در حالی که از شوق دیدن ببرش فریاد می زد : عزیزم , عشق من , من بر گشتم ، این شش ماه دلم برایت یک ذره شده بود ، چقدر دوریت سخت بود ، اما حالا من برگشتم ، و در حین ابراز این جملات مهر آمیز , به سرعت در قفس را گشود آغوش را باز کرد و ببر را با یک دنیا عشق و محبت و احساس در آغوش کشید.ناگهان , صدای فریادهای نگهبان قفس , فضا را پر کرد  :نه ، بیا بیرون : این ببر تو نیست .ببر تو بعد از اینکه اینجا رو ترک کردی ،  بعد از شش روز از غصه دق کرد و مرد.این یک ببر وحشی گرسنه است.اما دیگر برای هر تذکری دیر شده بود. ببر وحشی با همه عظمت و خوی درندگی , میان آغوش پر محبت زن ، مثل یک بچه گربه ،  رام و آرام بود .اگرچه , ببر مفهوم کلمات مهر آمیزی را که زن به زبان آلمانی ادا کرده بود ، نمی فهمید ، اما محبت و عشق چیزی نبود که برای درکش نیاز به دانستن زبان و رسم و رسوم خاصی باشد .


عادل جلال احمدي بازدید : 31 سه شنبه 13 خرداد 1393 نظرات (0)

میگویند در کشور ژاپن مرد میلیونری زندگی می کرد که از درد چشم خواب بچشم نداشت و برای مداوای چشم دردش انواع قرصها و آمپولها را بخود تزریق کرده بود اما نتیجه چندانی نگرفته بود.
وی پس از مشاوره فراوان با پزشکان و متخصصان زیاد درمان درد خود را مراجعه به یک راهب مقدس و شناخته شده میبیند
وی به راهب مراجعه میکند و راهب نیز پس از معاینه وی به او پیشنهاد کرد .... که مدتی به هیچ رنگی بجز رنگ سبز نگاه نکند

  وی پس از بازگشت از نزد راهب به تمام مستخدمین خود دستور میدهد با خرید بشکه های رنگ سبز تمام خانه را با رنگ سبز رنگ آمیزی کنند.
همینطور تمام اسباب و اثاثیه خانه را با همین رنگ عوض میکند
 
پس از مدتی رنگ ماشین ، ست لباس اعضای خانواده و مستخدمین و هر آنچه به چشم می آید را به رنگ سبز و ترکیبات آن تغییر میدهد و البته چشم دردش هم تسکین می یابد .
 
بعد از مدتی مرد میلیونر برای تشکر از راهب وی را به منزلش دعوت می نماید
 
راهب نیز که با لباس نارنجی رنگ به منزل او وارد میشود متوجه میشود که باید لباسش را عوض کرده و خرقه ای به رنگ سبز به تن کند. او نیز چنین کرده و وقتی به محضر بیمارش میرسد از او می پرسد آیا چشم دردش تسکین یافته؟
مرد ثروتمند نیز تشکر کرده و میگوید : بله . اما این گرانترین مداوایی بود که تاکنون داشته ام

مرد راهب با تعجب به بیمارش میگوید: بالعکس این ارزانترین نسخه ای بوده که تاکنون تجویز کرده ام
برای مداوای چشم دردتان، تنها کافی بود عینکی با شیشه سبز خریداری کنید و هیچ نیازی به این همه مخارج نبود

 .برای این کار نمیتوانی تمام دنیا را تغییر دهی، بلکه با تغییر چشم اندازت(نگرش) میتوانی دنیا را به کام خود درآوری
تغییر دنیا کار احمقانه ای است اما تغییر چشم اندازمان(نگرش) ارزانترین و موثرترین روش میباشد.

 

عادل جلال احمدي بازدید : 21 دوشنبه 12 خرداد 1393 نظرات (0)

كودكي كه آماده تولد بود، نزد خدا رفت و پرسيد : مي گويند فردا شما مرا به زمين ميفرستيد، اما من به اين كوچكي و بدون هيچ كمكي چگونه مي توانم براي زندگي به آنجا بروم؟
خداوند پاسخ داد: از ميان تعداد بسيار فرشتگان، من يكي را براي تو در نظر گرفته ام. او در انتظار توست و از تونگهداري خواهد كرد.
اما كودك هنوز مطمئن نبود كه مي خواهد برود يا نه .
اما اينجا در بهشت، من هيچ كاري جز خنديدن و آواز خواندن ندارم و اينها براي شادي من كافي هستند.
خداوند لبخند زد: فرشته تو برايت آواز خواهد خواند، هر روز به تو لبخند خواهد زد . تو عشق او را احساس خواهي كرد و شاد خواهي بود.
كودك ادامه داد: من چطور مي توانم بفهمم مردم چه مي گويند وقتي زبان آنها رانمي دانم؟
خداوند او را نوازش كرد و گفت : فرشته تو زيباترين وشيرين ترين واژه هايي را كه ممكن است بشنوي در گوش تو زمزمه خواهدكرد و با دقت و صبوري به تو ياد خواهد داد كه چگونه صحبت كني.
كودك با ناراحتي گفت: وقتي مي خواهم با شما صحبت كنم، چه كنم ؟
خدا براي اين سوال هم پاسخي داشت : فرشته ات دستهايت را در كنار هم قرار خواهد داد و به تو ياد مي دهد كه چگونه دعا كني.
كودك سرش را برگرداند و پرسيد : شنيده ام كه در زمين انسانهاي بدي هم زندگي مي كنند. چه كسي از من محافظت خواهد كرد؟
-فرشته ات از تو محافظت خواهد كرد، حتي اگر به قيمت جانش تمام شود.
كودك با نگراني ادامه داد: اما من هميشه به اين دليل كه ديگر نمي توانم شما را ببينم، ناراحت خواهم بود.
خداوند لبخندزد و گفت : فرشته ات هميشه درباره من با تو صحبت خواهد كرد و به تو راه بازگشت نزد من را خواهد آموخت، گرچه من هميشه در كنار تو خواهم بود.
در آن هنگام بهشت آرام بود اما صداهايي از زمين شنيده ميشد. كودك مي دانست كه بايد به زودي سفرش را آغاز كند.
او به آرامي يك سوال ديگر از خداوند پرسيد : خدايا اگر من بايد همين حالابروم، لطفاً نام فرشته ام را به من بگوييد.
خداوند شانه او را نوازش كرد و پاسخ داد : نام فرشته ات اهميتي ندارد.
به راحتي ميتواني او را مادر صدا كني.

.

 

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 10
  • کل نظرات : 4
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 0
  • آی پی دیروز : 5
  • بازدید امروز : 2
  • باردید دیروز : 1
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 3
  • بازدید ماه : 4
  • بازدید سال : 5
  • بازدید کلی : 511
  • کدهای اختصاصی

    ابزار وبلاگ